جنگجویان شیفت شب در انقلاب نوسنگی
نویسنده: کاظم کلانتری
زمان مطالعه:25 دقیقه

جنگجویان شیفت شب در انقلاب نوسنگی
کاظم کلانتری
جنگجویان شیفت شب در انقلاب نوسنگی
نویسنده: کاظم کلانتری
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]25 دقیقه
امیرحسین شورچه بعد از آلبوم موفق «بادیات» حالا آلبوم سومش را منتشر کرده و از جایجایش میتوان فهمید هنوز دو دغدغهی اساسی در موسیقی دارد: «روایت» و «تاریخ». شورچه بهوضوح تاریخ را از نگاه خودش به یاد میآورد و این یادآوری به شکل درستی به هیئت قصه و روایت درمیآید. برای همین فکر میکنم دید او را –هرچهقدر هم شخصی و گاهی خیالی باشد- خودِ زمان و مکان هم به آغوش میگیرند. بلاغت تاریخی آهنگهای شورچه از روایت رنگ میگیرد و مهمترین ویژگی آنها بدون شک این است که گاهی از سخن یک راوی چندینهزارساله شنیده میشود و گاه از زبان یک راوی نزدیک که در بیشتر قطعات او یک پدیده، مکان یا زمان تاریخی را بهشکل همدلانهای برای مخاطب تعریف میکند. او بیش از هرچیزی یک قصهگوی خوب است؛ به قول خودش قصهی قطعاتش از دل موسیقی بیرون میآیند. شاید این راه او باشد برای تأکید بر کلام و داستان.
داستان در کارهای شورچه به شخصیتی خوشصحبت میماند که موسیقی به وجدش میآورد. در یک نگاه حداقلی حتی نام آلبومهای او هم به چیزی که برای او مهم است، اشاره میکنند: در آلبوم «مشهد قوال»، شهر را در مقام یک راوی آوازخوان میگذارد و در آلبوم «بادیات»، به باد شخصیت میدهد تا در مقام زمان و مکان به تاریخ مشهد سرک بکشد و در نقاطی که خودش اسمشان را بادیه میگذارد خیالپردازی کند. حالا در «شیفت شب» قصهی آدمهای پرامید را در دل تاریکی فریاد میزند. اهمیت اینها برای او آنقدر زیاد است که حتی لحن خوانشش را برای ساخت یک راوی آگاه، بومی و البته دغدغهمند، کمتر فراز و فرود دهد. شاید برای برخیها این لحن، متفاوت به نظر برسد و حتی در ابتدا درک تغییر کانون نگاه راوی کمی سخت باشد، اما به شکل غریبی همیشه چیزی در قطعات او هست که شما را به شنیدن دوباره وادار کند؛ چیزی که ماهیتی افسانهای و اسطورهای دارد و عمیقاً به تار و پود موسیقی میرود؛ چه آنجا که از «بهادرخان» میگوید و چه آنجا که از پشت قلعه مرمر، منتظر آمدن سواری است و چه آنجا که از سوگند خانهبهدوش میگوید.
سومین همکاری شورچه با مسعود فیاضزاده، آهنگساز، تنظیمکننده و نوازندهی شناختهشدهی گیتار الکتریک، به تعامل و تفاهم بیشتر موسیقی و کلام منجر شده است؛ جایی که اگر به آنها فرصت تکرار بدهید، نتبهنت و کلمهبهکلمه درونتان را میشکافند. آنچه میخوانید چکیدهی چیزی حدود سهساعت گفتوگوی من با امیرحسین شورچه است در شیفت شب یکی از آدینههای خردادماه.
برای شروع از روند شکلگرفتن آلبوم سومت بگو. به اندازه آلبوم قبلی، «بادیات»، سختی و مشقت داشت؟
همانطور که در جریان هستی فرآیند مجوز و انتشار «بادیات» خیلی طول کشید؛ بعد کرونا شد. رفقا همیشه به خنده میگویند که هروقت تو میخواهی آلبوم منتشر کنی یک اتفاق بدی میافتد. شهریور گذشته هم جریان مهسا امینی و اعتراضات اتفاق افتاد. جالب است که شب اعلام زمان انتشار آلبوم «شیفت شب» مشهد زلزله آمد. دوستان زنگ میزدند و میگفتند «چرا گفتی میخواهی آلبوم بدهی؟ تو باید چراغخاموش آلبوم منتشر کنی.» حالا قرار است آلبوم بعدی جنگ جهانی سوم اتفاق بیافتد. ]با خنده[ خلاصه، گذشتن از آهنگهایی که ساختهام خیلی برایم مهم بوده است. در ذهنم همیشه باید تیک چیزی را بزنم تا بروم سراغ کار بعدی. لحظهی ارائه برای من آن لحظهایست که از کار میگذرم. فرآیند که فرسایشی میشود دیگر آهنگها را به آن شکل به یاد نداری. من پوست انداختهام ولی هنوز کار قبلی منتشر نشده. برای این آلبوم هم این اتفاق افتاد. اما بین انتشار «بادیات» و «شیفت شب» اتفاق خوبی افتاد و آن هم پیداکردن اسپانسر در آخر سال 99 بود. یعنی هفتهشت ماه بعد از انتشار «بادیات» من رفتم برای ساخت «شیفت شب». البته تا آن زمان به دلایل درگیریهای احساسی و خانوادگی یکسری ترانهها ساخته شده بود، مثل «اتوبوس شب». اولین آهنگ این آلبوم هم «هرمز» بود.
یعنی از لحاظ زمانی جلوتر از آهنگهای دیگر ساخته شد.
بله! از لحاظ زمانی. اول «هرمز»، بعد «اتوبوس شب» و بعد «مه صبحگاهی» و «قلعه مرمر». این چهارتا از اردیبهشت تا دی 99 ساخته شد. با همین چهارتا مطمئن شدم که آلبومی از لحاظ کانسپت درحال شکلگرفتن است. «مشهد قوال» و «بادیات» هم به همین شکل بودند. همهی آهنگهای «شیفت شب» از لحاظ درام کنار هم قرار میگیرند. خیلی عجیب همهچیز مربوط به شب بود؛ مربوط به آخرین تاختوتاز انسان که دارد برای رویایش میجنگند. میخواهد رؤیاپرداز باشد و فعال. درواقع تقدیرگرا نباشد. زمان «بادیات» خیلی تقدیرگرا بودم. در «شیفت شب» برایم فعالبودن خیلی مهم بود. یعنی در اوج شکست، فعالیت داشته باشی و احساس زندهبودن کنی. این فعالیت خودش درام است. جایجای ترانهها هم روی این درام تأکید کردهام؛ مثلا در «طوفان»: «بهیاد کبوترانی که شباهنگام رفتند و به ارتفاع سقوط خود رسیدند و به هیچ کلاه بلندی نرسیدند». برای من هم به همین شکل بود. به ارتفاع سقوط هم رسیدم؛ مثل فواره که یک ارتفاع و سقوط دارد؛ اینها برایم خیلی حسبرانگیز است. یک تلاش و محرک عجیبی درحال بالاآمدن است که به کمال نمیرسد. درواقع به ارتفاع سقوط میرسد. در قطعهی «سوگند» هم شخصیت مدام در ارتفاع سقوط قرار دارد. حتی از یک جایی میخواهد برود به جایی که هیچ تصوری از آنجا ندارد. سرنوشتش را میدهد به یک کامیون سرد که کنار یک کافه ترانزیت پارک شده. راننده هم همان شب تصمیم میگیرد که تقدیرگرا نباشد. بزند از جاده و مسیر تعیینشده بیرون و گم بشود. داستانش را بعداً برایت تعریف میکنم. برای همین من در «شیفت شب» دوست داشتم سریعتر بگذرم. فعالیت برایم خیلی مهم بود. دیگر حتی منتظر جوشش هم نبودم.
بهترین اتفاق کل «شیفت شب» برایت چه بود؟
من دیگر به آثارم جوششی نگاه نکردم. کوشش کردم برای رسیدن به درام داستانها. من دنبال کلی داستان رفتم، از داستانهایی که برایم اتفاق افتاده تا داستانهای دیگر. هر قطعهی این آلبوم واقعیست. دیگر مثل «بادیات» فاز انتزاع هم ندارد. همه واقعی هستند. سعی کردم سومشخص هم باشد. البته یکجایی دومشخص میشود. ولی همیشه یک آدم دیگری هست که درحال جنگیدن است. این جنگ را دوست داشتم. ایندفعه مفهومی نگاه کردم. دیگر به عناصر فکر نکردم؛ رفتم در مفهوم ماجرا.
آلبوم بعدی را هنوز ضبط نکردی؟
با ساز خودم ضبط کردهام ولی هنوز آهنگها تنظیم ندارند. همهی کارهای آلبوم بعدی هم به نوعی ارجاع میدهند به ترانههای کوچهبازاری. سعی کردم فولک کوچهبازاری تولید کنم. مثلا «علی کوچولو» فروغ را خیلی دوست دارم؛ «دخترای نهنه دریا» شاملو را هم. یکجاهایی هم آلبوم اصلاً روحوضی میشود.
با همین لحن بلوز و کانتری همیشگیات؟
آره. ولی میشود فولکراک هم به آلبوم نگاه کرد.
بیا حالا که دربارهی فرآیند ساخت آلبوم حرف زدیم، وارد خود آلبوم شویم. بعضی مواقع هنرمند با ذهنیتی کاری را میسازد یا شعری را مینویسد ولی اثر یا محصول نهایی آنی نیست که در ابتدا در ذهن داشته. چهقدر برایت این محدوده نانوشتنیها و مرزهایش مهم بوده است؟
من همیشه درگیر این بودم که هرچه جلوتر میآیم نقطهی ایکس سیبل را نزنم. داستان را کامل تعریف نکنم. چالش سختیست برای من: آیا باید تمام و کمال همهچیز را ارائه کنی یا آن حس تهنشینشدهی انتهایی را برای تمام آدمها یکسان روایت کنی یا کار خودت را بکنی و مخاطبها متفاوت نگاه کنند؟ این اتفاق برای «کوچهزردی» خیلی پررنگ افتاد. از مخاطبان پیامهای زیادی با محتوای متفاوت گرفتم. بعد به این خودآگاهی رسیدم که ترانهها خیلی سمبلیک نباشند. واقعی باشند. تمام داستان هم گفته نشود. در آهنگهای «سوگند» و «کوچه زردی» این آلبوم هم این اتفاق خیلی پررنگ بود. یک داستان خیلی کلی داریم که ابتدا و میانه و انتهایی دارد. اینجا یک سوالی برایم مطرح میشود: آیا باید تمام این داستان را به اشتراک بگذارم یا نه؟ اسم اینها را هم میگذارم: خطوط نانوشته. درواقع یک سفیدخوانی باید اتفاق بیافتد. اثر هنری باید سفیدخوانی داشته باشد. بهویژه در شعر و مخصوصاً در هایکو که موجز و خلاصه فقط حس را لمس میکنیم. چالش من جایی بود که میخواستم به اینها سناریو و شخصیت و حس اضافه کنم؛ اتمسفر بسازم و عناصر داستانی هم بیاورم. سعی کردم قلابهایش را پیدا کنم.
مثلا برای «کوچهزردی» برعکس خیلی از کارهای آلبوم یک فرد محور نبود، یک جمع بود. یک جمعیتی بودند که جمع شده بودند در هیبت آن پیرزن. مادر من میتواند باشد، مادربزرگ من میتواند باشد، خالهی من میتواند باشد. همه با آن همذاتپنداری میکردند. این زن در تمام محلهها میتوانست باشد؛ در تمام زندگیها میتوانست باشد. چون پیرزن «کوچهزردی» تکهتکههای آدمهای دیگر است.
داستان از زندگی مادربزرگ یکی از دوستانم وام گرفته شد. مادربزرگ یکی از دوستان فوت کرده بود. من به این دوستم همیشه میگفتم «با اینکه مادربزرگ تو را ندیدهام ولی انگار با او رفیقم.» حس عجیبیست. فقط عکسش را دیده بودم. چهار یا پنجسال پیش از شکلگرفتن آهنگ. از این مادربزرگ خانهای مانده بود با تمام وسایل؛ همه پر از رخوت. دیگر زندگی در این خانه وجود نداشت. اما چَخ کفترها بالای پشتبام بود. اینها کفترهایی بودند که پرشان میدادند، ولی بعضیهایشان برمیگشتند. انگار در معراج ساختمان بودهاند، ولی چیزی کم داشتند. چشمانتظار آن معشوقه بودند. امید داشتند که دوباره مادربزرگ بیاید و برایشان آب و دانه بریزد. یک شخصیت دیگر هم اضافه شد که خیلی برایم حسبرانگیز شد. یکی از دوستان مادربزرگم در مشهد برادرشان را گم کرده بودند. او را به ضریح بسته بودند. اینها که رفته بودند ناهار وقتی برگشتند برادرشان گم شده بود. این هم عطاری داشت و کفترباز بود. خودم هم خیلی پرندهها را دوست دارم.
در ادامه یک اتفاق دراماتیک برایم افتاد. این مواد را من آوردم در یک پیرمردی که در یک خانهی قدیمی با همسرش زندگی میکند. خیلی کفترباز هم هست. پیرمرد میمیرد و پیرزن تنها میشود. زانو و کمر پرقدرت و چشم پرسویی هم ندارد که برود به کفترها سر بزند. صدتا دویستتا کفتر را در یک روز پرواز میدهد. همه میروند بهجز یک کفتر کاکلبهسر که برمیگردد پشت پنجره مینشیند. کمی غذا برایش میریزد و میگوید «تو هم برو». اما نمیرود. همیشه هست. پیرزن با خودش میگوید «من از تو هم دیگر نمیتوانم مراقبت کنم. شاید فردا بمیرم. برو.» کفتر را برمیدارد و میرود محله «کوچهزردی» که پر از کفترفروشی و سمساری و اینهاست. صبح تا شب محله را میرود و میآید. یک کفترفروشی هست که بهش میگوید چرا اینقدر میروی و میآیی؟ میگوید «من میخوام کفترم رو جلد یکی دیگه کنم. نمیخوام نگهش دارم.» طرف هم میگوید «کدوم کفتر؟» پیرزن میگوید «همین که توی دستمه.» طرف میگوید «اصلا چیزی در دستت نیست.» درواقع اصلاً کفتری وجود ندارد. این هم با کفترهای دیگر رفته ولی حس ماندنش برای پیرزن باقی است. چیزی از مسئولیتپذیری شوهر مانده، یک چیزی از جنس مراقبت. اینقدر در این وادی غرق شده که توهم این را دارد که باید از چیزی مراقبت کند. در این ترانه کفتر مرده است ولی هنوز تلاش و مراقبت هست. پیرزن تلاش میکند کفتر را جلد دیگری کند اما در دستانش میمیرد. این مردن یکجور رستگاریست. این داستان برای خیلیها حسهای متفاوتی داشته. چندشب پیش کسی درباره این آهنگ چیز خوبی نوشته بود که برایم جالب بود. استوری هم کردم. نوشته بود هرکسی به نوعی با چیزی که تجربه نکرده همذاتپنداری میکند... .
همذات پنداری با داستانی که تجربهاش را نداری. این تجربه را کس دیگری در اختیار تو قرار میدهد و تو در آن زیست میکنی. حالا چیزی هم بوده که در این آلبوم از تکههای آلبومهای قبلیات مانده باشد. خطوط، مفاهیم یا کلیدواژههایی که کل آلبوم را براساس آنها ببندی؟ مثلاً آهنگی از آلبوم قبلی جا مانده که فکر کردی جایش حالا در این آلبوم یا آلبوم دیگری باشد؟
آره. یک آهنگ از آلبوم اولم هست که در آلبوم دوم قرار نگرفت. در «شیفت شب» هم نشد و رفت برای آلبوم بعدی. آهنگی به اسم «یکی بود یکی نبود» که به آهنگهای کوچهبازاری آلبوم بعدی بیشتر میخورد. بعد از «بادیات» من مثل کسی بودم که رفته سفر و همه پولهایش را خرج کرده. در «شیفت شب» آدمها میخواهند از حصارشان بزنند بیرون. یک اکت قهرمانانه. من همیشه عاشق اودیسه بودهام. همهی ما اودیسههایی هستیم که آسیبپذیریم. در بیانیهی آلبوم هم نوشتهام: این آلبوم برای کسانیست که راه خاکی را به راه شیری وصل میکنند. کسانی که هم بسیار قدرتمندند هم بسیار آسیبپذیر. هم شیرهی زندگی را میمکند هم پرافسوساند. آدمهایی که نمیتوانند انتخابی داشته باشند ولی امیدوار هستند. در قطعهی «سوگند» همین شکل است. یک سری احساسات و مسائل شخصی در برخی آهنگها هست که در «بادیات» به آنها توجه نکرده بودم و باید زمان میگذشت.
موسیقی یک هنر زمانمند است. ما چیزی میشنویم، بعد چیز دیگر و بعد چیز دیگر و این روند تا پایان قطعه ادامه دارد. پس میشود گفت روایتی این وسط هست. تو در مصاحبه قبلیمان گفتی موسیقی در کارهای تو ترانه را به وجود میآورد. آیا معتقدی ترانه باید یک روایت مشخص داشته باشد یا شنونده باید سعی کند برای توجیه تجربه موسیقاییاش روایت بسازد؟ درواقع تو موسیقی را برای درک کامل تجربه روایی میسازی؟
من ستونها را میگذارم و چشمانداز را به مخاطب میسپارم. حتی گاهی خانه را هم میگذارم مخاطب بسازد. دوست دارم از ابعاد مختلفی با من برخورد شود. موقع داستانخواندن دیوارها را خودت میسازی؛ ابر آسمان را خودت تعریف میکنی. مخاطب مثل کارگردان میشود. من مخاطب فعال را خیلی دوست دارم؛ حتی مخاطبی که به من میگوید فلان کارت خیلی گرفته، آن کار را هم دیگر دوست ندارم. دوست ندارم یک آهنگ هیت داشته باشم. چون یک مصرفگرایی جدید را به وجود میآورد. مخاطب میگوید اگر کار جدیدت شبیه آن کارت باشد من دوست دارم. خیلیها پیام دادند که من «بادیات» را بیشتر از این آلبوم دوست دارم. من در «شیفت شب» صدِ خودم را گذاشتم. موقع انتشار آلبوم با خودم گفتم شاید دیگر نتوانی به این شکل آلبوم منتشر کنی. میخواستم یک قدم جدید بردارم. سبکهای مختلفی را امتحان کردم.
در پاسخ به سؤالت باید بگویم مخاطب فعال، مخاطبیست که تحلیل داشته باشد. خودش داستان را بسازد، خودش تحلیل کند، ولی ممکن است حسهایمان با هم متفاوت باشد. مخاطب جاهایی را میبیند که شاید برای منِ خالق جذاب باشد. من خط روایی را باید مثل داستانی که تعریف میکنم در آهنگهایم داشته باشم. من باید روی یکسری چیزها تأکید کنم.
روی اسم آهنگهایت یا اسم آلبوم هم حساسیت داری؟
خیلی. بیشتر روی اسم آلبوم. ولی در «شیفت شب» بیشتر ترجیعبندها را برای عنوان انتخاب کردم. اسمی که زودتر به یاد بیاید. معمولاً در آلبومهایم قطعهای همنامِ آلبوم وجود ندارد. برای خود اسمِ قطعه زیاد وسواس ندارم. یک قطعه دارم که اسمش «خش خش شلوار» شد. اسمش این نبود ولی هرکس به من میرسید میگفت «خش خش شلوار» را میزنی؟ هم تصویر دارد و هم صدا. مثل قطعه معروف گروه « آیرئون» که اسمش «لیلی» نیست. اسمش You Turn است و به «لیلی» شناخته میشود.
خود ترکیب «شیفت شب» برای تو چه معنایی دارد؟
برای من دو تا معنا دارد: یکی شیفت شب که شیفت آدمهای جنگجو و پرتلاش است. آدمهای شیفت شب بیشتر از زمان معمولشان کار میکنند. معنای دوم شیفت شب که برایم خیلی مهمتر است، این است که همهچیز برعکس میشود. شبها این آدمها به رویاهایشان نزدیکتر میشوند. صبح تا شب، در روتین همیشه و شب، چندساعت رویابافی. او دارد به چیزها و هویتهایی که کسب نکرده فکر میکند، به کل زندگیاش فکر میکند. یعنی تمام روز میجنگند برای آن چندساعت شب. مثالش شخصیت قطعه اول است: محمدآقای طوفان. کل روز ساندویچ میپیچد و شب کرکره را میکشد پایین و تا صبح داخل ساندویچیاش میماند. حاضر است نخوابد ولی رؤیای شبانهاش را داشته باشد. داستان قطعهی «طوفان» را من از فضای ساندویچی محمدآقای طوفان که در بیرجند بود گرفتم. روی دیوار مغازهاش پر از عکسهای قدیمی بود که من با آنها خیلی ارتباط گرفتم. محمدآقا در تمام دنیا شعبدهبازی کرده بود و حالا آمده بود و ساندویچی زده بود. آخرشب من ساندویچ خورده بودم. به او گفتم من بروم یک سیگار بکشم و برگردم حساب کنم. اولین دیالوگ ما اینطوری شکل گرفت که گفت یه نخ هم به من بده. بعد در همان مغازه و با ته سیگار برایم یک شعبده اجرا کرد. انگار شیفت شبش شروع شده بود و دکمه طوفانش را زده بود. این اتفاق برای سال 91 است که دهسال خاک خورده بود و بعد وقتی فاصله گرفتم از آن برایم روشنتر شد.
شیفت شب از این جهت درباره آدمهای خیلی حساس و آسیبپذیر است که بسیار قدرتمند هستند. این آدمها هویت و وجههای که در شیفت شب دارند برای خودشان و برای من اهمیت دارد.
آیا هویت آنها در شیفت شب برای تو معنای تغییر هم میدهد؟ چهقدر به تغییر یا مقابله با قراردادها و کلیشهها معتقدی؟
تغییری که در آن ثبات و آرامش باشد. ممکن است کسی زور تغییر را نداشته باشد، ولی برایش تلاش میکند تا به آرامش برسد. من تا جایی که توانستم کوهنوردی کردم؛ شاید قله را فتح نکرده باشم، ولی به سمت فتح قله میل دارم و این خودش یک فعالیت است. شخصیتهای آلبوم میخواهند تغییر کنند، ولی انتخاب ندارند. این آدمها هیچ راهی جز خودشان ندارند. شیفت شب، شیفت تمرین همیشگیست. مثل جملهای که این روزها زیاد به کارش میبریم: «آزادی نیاز به تمرین دارد.» زندگی هم یک تمرین همیشگیست. شخصیت آهنگ «طوفان» هم به همین شکل است: «هرچه شعبده داشت رو کرد و پا پس نکشید/ هرچه وِرد داشت خواند ولی به هیچکس نرسید.» درنهایت فقط میلش به فعالیت باقی میماند. وِردی نداشت که آرزوهایش را برآورده کند. او همچنین قدرتی ندارد.
شب برای ما بیشتر معنای سکوت و آرامش میدهد؛ و این ثبات را بیشتر تداعی میکند. اما برای برخی شب پر از غلیان و فعالیت است. من فکر میکنم چیز درست یا غلط در هنر یا زندگی وجود ندارد. فقط تغییر است که ماندگار میشود.
من خودم همیشه آدم شبزندهداری هستم. دلم نمیآید شب را از دست بدهم. ساز زدنم هم همیشه شبها بوده. چون در محلههایی زندگی کردهام که روزها شلوغ بوده. آرامش شب برای شنیدن، زمان بهتریست. علاقهام به شب ابعاد مختلفی دارد؛ یکی ثبات است و از طرف دیگر آن سفر درونی که منجر به تغییر میشود. انگار آن زمان است که اودیسه میخواهد به خانه برود. شب برای من شروع است. شروعی که شکل سمبلیک پیدا میکند؛ میشود مثل ترانه «مرا به خانه ام ببر»: خانه هست، مسیر هست و شبی که رو به سحر است: «ای شبِ رو به سحر مرا به خانهام ببر.» جالب است که شب، شروع است و در انتها روز میآید. انگار انتهای این داستان روح شخصیت بزرگتر شده است. حس بهتری گرفته است؛ نه به شکل باسمهای؛ به شکلی که برایش جنگیده و خستگیاش دررفته، رؤیاسازی کرده. آدمهای این آلبوم فعالیت دارند.
فکر میکنم فعالیت برای تو قرار نگرفتن در چارچوبهاست. برای مثال در تاریخ موسیقی راک، گروه «هو» ابتدای آلبومهای کانسپتی است. موسیقی را از قالب ترانهمحوری خارج کردند و به سمت آلبوممحوری سوق دادند و در کلیت آلبومهایشان مضامین سنگین ساختند. در آلبومهای تو هم -چه در فرم و چه در محتوا و چه در لحن- شکستن قراردادها اتفاق میافتد. بهنظر تو موسیقیِ ساختارشکن یا مبتنی بر تغییر چه ویژگیهایی باید داشته باشد؟
من با آوانگاردیسم مشکل دارم. درواقع از کار کلاسهشده است که میرسیم به کار هنجارشکن. هنرمند به یکباره نمیتواند قراردادها را عوض کند. هیچوقت به شکل آشکار نمیخواستهام که هنجارها را بشکنم. دوستانم به من میگویند تو خیلی Old soul هستی. مثل پیرمردی هستم که با کامپیوتر هم میتواند کار کند. من یک شخصیت فولک و ریشهدار دارم که دوست دارد چیز جدیدی هم ارائه کند. نمیخواهد تکرار خودش باشد. در هر قطعه این آلبوم هم اتفاقا تنوع سبکی زیاد است. راک دارد، فولک دارد، بلوز دارد، رِگی دارد. قطعهی «صلح ناپایدار» با افتخار پاپ است، پاپ دههپنجاهی. «صلح ناپایدار» تقاطع من و مسعود فیاضزاده است.
چه تنظیم خوبی هم دارد این آهنگ. فوقالعاده است. من اولینبار که آلبوم را گوش دادم حقیقتاً با آلبوم ارتباط نگرفتم. معمولاً برای من اینگونه است که اینجور آلبومها برایم مهم میشوند. یک لجبازی هم دارم که با خودم میگویم نمیشود با یکبار گوش دادن تکلیف آلبوم را مشخص کنم. آنقدر گوش میدهم که آلبوم درونم را باز کند. مثلا «هرمز» چیزی دارد که تکرارپذیر است. دوگانگیهایی هم در آلبوم شکل میگیرد مثل فرهنگ/ضدفرهنگ، عقلانی/ احساسی، شب/روز، حرکت/سکون. در آلبوم تو اینها به سمت کمتر بااهمیت میروند. همیشه در ادبیات و فلسفه حضور بر غیاب ترجیح داده شده، ولی تو به سمت فقدان و غیاب میروی. در دوگانهی شب و روز به سمت شب رفتهای. در دوگانهی خود و دیگری به سمت دومی رفتهای. اتفاقاً آلبوم با دیگری شروع میشود: «شعبدهبازی پیر...» و بعد در دوگانهی توصیف و روایت به سمت روایت توصیفی رفتهای. تو بیزمانی و بیمکانی را انتخاب نکردهای. زمان و مکان را ساختهای. مثلا در قطعه «هرمز»...
من به شوخی میگویم «هرمز» صلات ظهرِ این آلبوم است؛ یعنی بُعد دیگری را نشان میدهد. به یکی از دوستانم تقدیم شده که مشکلات زیاد و عمیقی پیدا کرده بود. رفته بود «هرمز» و تماس میگرفت و برای من تعریف میکرد از حال و روز آنجا یا عکس میفرستاد. درواقع رفته جای دوری تا برای بهترشدن تمرین کند. فضای آهنگ هم به نوعی گرگومیش است: «بهدنبال شعر عاشقانهای کهنه/ تمام محلهها را با امید گشتی/ بعد از این جستوجوی نافرجام/ بیهیچ کلامی به خانه برگشتی/ خورشید هم توی خلیجت فرو رفت و/ روز مغرور بر زمین سپر گذاشت/ جاشوان پابرهنه به خانه برگشتند/ و هیچکس از آن سمت شب خبر نداشت» همین تکه کل هویت قطعه «هرمز» است و باقی اتمسفر آن. این آهنگ ادای دینی به ابراهیم منصفی هم هست. در همان فضا و در همان اتفاقات شخصیت درحال گوشدادن به آهنگ منصفیست. من خیلی به تضمینزدن به شعرهای حافظ، مولانا و شاعران دیگر علاقه دارم؛ اینجا هم تضمینی به شعر منصفی هست.
در جهان کارهای تو تکیه به نقلقول عمومی یا روایت گروهی هم دیده میشود. آنجا که در «قلعه مرمر» از زبان مردم میگویی: «میگن میاد سواری/ با اسب بیپناهی/ کاشکی تو راه نمونه/ آخه هنوز جوونه ...» اینجا با آرزوهای ناخودآگاه جمعی همراه میشوی که به تاریخ متصل میشود.
شبترین کار آلبوم همین «قلعه مرمر» است. حس تاریکی و ناامیدی بیشتری هم دارد. اتفاقی که در «قلعه مرمر» میافتد این است که مردم بهجای اینکه به خودشان امید داشته باشند، به آمدن کس دیگری امید دارند. شخصیت این آهنگ و «صلح ناپایدار» به نوعی یکی هستند. در «قلعه مرمر» دست روی ناخودآگاه جمعی گذاشتهام. یک نوع بدویت در آهنگ هست؛ امید به تغییر. آدمهایی که تراش میخورند، ولی سکوت میکنند. دراصل مرمر سنگ محکمیست، ولی راحت تراش میخورد. آدمهای این آهنگ هم سفتوسخت هستند، ولی زندگی آنها را تراش میدهد. در عمق شبی هستند که میدانند اتفاق خوبی میافتد و کسی میآید، اما سوار ممکن است در راه کشته شده باشد و هیچوقت نیاید. بعضیها هم امیدوارند که بیاید. در کل قطعه سایه سوار هست. این سوار من و تو هستیم. میتواند هرکس دیگری باشد. بکوکالهای آخر قطعه هم حالوهوای کلیسایی و آیینی و معنوی به کار میدهد.
جدای از این بکوکالها، در برخی قطعاتِ تو آواهای فولک معناهای متفاوتی پیدا میکنند. در همین «قلعه مرمر» مدام صدای سوار که روی اسبش میتازد به گوش میرسد. این آواها ارتباط خاصی با عناصر کلامی آهنگها برقرار میکنند.
درست است. در آهنگ «باد صبا» هم صدای باد وجود دارد: «از شهر و بیابان و کوه و دشت/ از شهرهای غمزده هم هو هو هو هووو هو گذشت» این آوا همان باد است که هو هو میکشد و میآید. در «قلعه مرمر» هم «هیهی» اسب است که میشنویم. اینها جزوی از موسیقی قرار میگیرند. در «کوچه زردی» هم موسیقی، راه رفتن پیرزن را تداعی میکند.
جالب است که در آهنگهایت، تاریخ نقش پررنگی دارد. به نظرت آوردن نشانگان و نمادهای تاریخی، که ممکن است وجه شخصی یا جمعی داشته باشد، باعث نمیشود فضای شعر کمی شلوغ شود؟
در آلبوم دو کلمهی «شب» و «کهنه» خیلی تکرار میشود. اینها را عناصر داستان میبینم. یکی از مواردش جزئیات داستان است که توصیف میشود. وجود نداشته باشد انگار شعر لُخت است. اینها هم برای خودم و هم مخاطبم یک جور تمرین است. یکی از مخاطبان گفته بود آلبوم برایش مثل سفر بوده است، نه بهخاطر اینکه تمام شخصیتهای قطعات یکنفر هستند، به این دلیل که فضاها متفاوت هستند ولی از تمام ابعاد یک نفر را نشان میدهند.
و تو این شخصیتها و جزئیات را خیلی خوب حس کردهای. گاهی طبیعتگرایی (فصلها، درخت و باد و ...) پررنگ میشوند. این طبیعتگرایی وامدار چیست که بهسمت ناتورالیستیشدن نمیرود؟
من این جزئیات را زمینهی داستان شخصیتها میدانم. فقط هم آنهایی آمدهاند که در کلیت شعر معنا دارند. کلاً من با فضاهای ناتورالیستی مشکل دارم. بیشتر این عناصر مثلاً در «طوفان» چیزی بین امید و ناامیدی است. در «مه صبحگاهی» شخصیت مادرجان هم از سرما میترسد و هم از کُرسی. یک نوع ترس متناقض که ما هم گاهی بین رفتن و ماندن گیر میکنیم. تعلیق نیست؛ چیزی شبیه پایان باز است. خود شخصیت «سوگند» هم یک پایان باز دارد که هیچکس نمیداند چه اتفاقی برایش افتاده.
در نقطهی مهمی در اشعار تو تاریخ حضور دارد؛ جایی که خاطره و حافظه همزمان گذشتهها را به عرصه میآوردند. این یادآوری و تداعیها وجهی تاریخی میگیرند. این روایتِ تاریخ نیست بلکه حضور تاریخ است. به این تاریخ به چشم ماندگاری هم نگاه میکنی؟
اتفاقیست که برای من افتاده؛ گرد تاریخ روی آنها نشسته و موقع روایتش جور دیگری به آن ها نگاه میکنم. فقط میخواستهام داستان شخصیتهایم را روایت کنم.
این شخصیتها برایت تبدیل به شخصیتهای تاریخی میشوند؟ مثلا در «سوگند» من بیشتر با مفهوم و معنایش ارتباط گرفتم تا خود شخصیتش. سفری را که آغاز کرده بیانتهاست. خود معنای کلمه «سوگند» هم نقطهی پایانی ندارد تا جایی که شکسته شود.
شخصیتهای این قطعه واقعی هستند، ولی وجوه سمبلیک هم دارند. «سوگند» چیست که در «دره آزادی» دنبال بهار میگردد؟ من با شخصیت سوگند خیلی گریه کردم. داستان جالب و تکاندهندهای هم دارد. من کل داستان را نمیخواستم روایت کنم. بیشتر قصدم روایت هجرت و سفر اینشخصیتها بود. سوگند در یک کافه ترانزیت، پنهانی پشت یک کامیون سوار میشود و راننده همان شب تصمیم میگیرد به خانه برنگردد. میرود تا میرسد به دره آزادی: «خوابیده پشت تریلی سرد با سهم کمی از آسمان.»
عنصر دیگری هم در آثار تو هست که کنار تاریخ قرار میگیرد: شهرنشینی. چهطور این دو در اشعارت به تعادل میرسند طوری که شعر به سمت سیاست و شعار نرود. نوعی خاکدوستی و وطنپرستی که به ناسیونالیسم نزدیک نشود.
جالب است که من تابهحال به چیزی که گفتی فکر نکردم. با اینحال من از ناسیونالیسم و نوستالژی فراریام. وطنپرستیِ صرف برایم چیز جالبی نیست. تعلق خاطر برایم مهمتر است؛ تعلق خاطری که به خانه و خانواده دارم. با آنها خاطرهای شکل گرفته و من به آنها وابستگی دارم. هیچوقت نرفتم که بروم و فرار کنم. آدمهای قصههایم و کسانی که آنها را میشنوند اینجا در این خاک هستند. به این شخصیتها اشراف دارم. جایی یک شهر است، جایی یک انسان است، جایی اتوبوس است. این اتوبوس میتواند نمادی از آدمها باشد، ولی از ناسیونالیسم دور است. اینها در فضای خودشان معنا پیدا میکنند. در آلبوم «بادیات» قطعهای هست که میگوید «راه طولانیست و موی تو کوتاه». شهرِ درحال نابودی بهمثابه معشوقه درحال ازدسترفتن است. این رابطهی عاشق و معشوقیست. من به چشم عشق به اینجا نگاه میکنم نه چیزی شبیه مام وطن ناسیونالیستی. آدمهایی که در قطعه «مه صبحگاهی» هستند همه مهاجران و مسافران بالقوه هستند.
و سوال آخر: محمدعلی سپانلو جملهای دارد که میگوید: «در گفتوگوی خصوصی بین طبیعت و تاریخ، شاعر گوشی سوم را به دست دارد.» آیا معتقدی گفتوگوی تو باید با طبیعت یا تاریخ باشد یا ترجیح میدهی گوشی سوم را به دست بگیری و فقط روایت کنی؟
بهنظر من باید هر دو اینها باشند. هم شنوندهام هم در دل آن زندگی میکنم. ترجیحم این است که در دل طبیعت و تاریخ زندگی کنم. مواقعی چیزی را مشاهده میکنی و در عین حال حضور داری و فعالیت میکنی. قطعاتم تکههایی از خودم هستند. چون دوست دارم درگیر درام آدمها شوم. آنها همه یک ریشه دارند. انگار تمام داستانهای دنیا ریشههای مشترک دارند. شخصیتهای آلبوم من هم همه یکتیم هستند که میشود از آنها در یک قاب عکس گرفت. آنها «تیم ملی جنگجویان شیفت شب» هستند. گوردون چایلد برای دورهی نوسنگی جملهی بسیار تکاندهندهای دارد. بعد از پارینه سنگی، که همه در غار بودهاند و همهجا یخزده است، نوسنگی شروع میشود. یخها میروند سمت قطبین. آدم بعد از چندهزارسال غارنشینی اولینبار تصمیم میگیرد از غار خارج شود. چایلد این قدم را انقلاب نوسنگی میگوید. انسان هنوز با دشت مواجه نشده است. هنوز کوچنشین نشده است که یکجانشین شود. هنوز گیاه و حیوان اهلی نشده است، ولی انسان حس میکند باید بیاید بیرون. کوچکترین فعالیت انسان در آن زمان تأثیرگذار است. امید به زندگی صفر است. بیرون چهقدر تاریک است؟ ظلمات. این آدم با این شرایط از دور چیزی را میبیند و قدم برمیدارد. برای من هم همین است: کوچکترین اکت این شخصیتها میتواند مهم باشد. اوجش هم در «صلح ناپایدار» است. شخصیت نه کودک است نه پیر؛ نه زن است و نه مرد، ولی همهی اینها هست. آدمی که از انتهای افسانهای کهنه آمده است، ولی حتی اسطوره هم نیست. او عارف وادی بلاجویان و خالق هزاران بت سنگیست. او روح کلی آلبوم را در خودش دارد. شنوندهی خوبیست، ولی عملگرا هم هست. اعجاز خیلی خاصی هم ندارد. آدمیست که مثل همهی ماست ولی هیچکدام از ما هم نیست. مثل یک مبارزیست که از کوچهپسکوچههای تاریخ گذشته و اعجازش صلح ناپایدار است و آفتاب تؤمان با باران. درواقع حس یک درنگ را ایجاد میکند. او با اعجازش جوششی به وجود میآورد تا در آدمها تغییر ایجاد کند. او یک انسان است شبیه ما: پر از مظاهر زندگی.

کاظم کلانتری
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.